قائم فرهنگ مهدویت
قائم : فرهنگ مهدویت
مروری بر قصه ننه علی ، ۲

خجالت می کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم!

خجالت می کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم!

قائم: به گزارش قائم، برخی از زن های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم انقلاب کرده بودند و باز هم خودشان را بدهکار انقلاب می دانستند. در مقابل آنها خجالت می کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم...



خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ زینب رازدشت: کتاب «قصه ننه علی» نوشته مرتضی اسدی شامل روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی است که توسط انتشارات حماسه یاران انتشار یافته است.
قصه ننه علی شامل ۱۵ فصل است که پیشتر ۷ فصل آنرا مرور کردیم. هفت فصل ابتدایی کتاب با عناوین خداحافظ بهار؛ فصل دوم: آن دو چشم آبی؛ فصل سوم: شمشیر ذوالفقار؛ فصل چهارم: تولد یک پروانه؛ فصل پنجم: خداحافظ مادر؛ فصل ششم: حاج آقا روح الله؛ فصل هفتم: جمال آفتاب درج شده اند.
بخش اول مرور کتاب «قصه ننه علی» در پیوند همه رنج های ننه علی؛ از مواجهه با اقوام شاهدوست تا شوهر بداخلاق قابل دسترسی و مطالعه است.
آنچه از نظر می گذرانید بخش دوم مرور کتاب «قصه ننه علی» است که در این بخش مروری بر چهار فصل ۸ تا ۱۱ آن خواهیم داشت. نویسنده در این چهار فصل از نحوه اعزام و شهادت پسر بزرگ زهرا خانم به نام امیر و پیدا شدن پیکر امیر با جزئیات نوشته است. در عمق داستان زندگی ننه علی متوجه می شویم زهرا آنقدر صبور است که همه سختی های زندگی اش را با یاد شهدا و به عشق خاندان (ع) تحمل می کند و می گوید غصه های وی در مقابل دیگر مادران شهدا چیزی نیست و اینچنین خویش را آرام و صبور نگه می دارد.
فصل هشتم کتاب «قصه ننه علی» با عنوان پیک امیر انتشار یافته است. در این فصل امیر پسر بزرگ زهرا خانم عازم جبهه و شهید می شود و پیکرش را بعد از مدتی می آورند. گرچه همه فصول این کتاب پر از درد و رنج روایت های یک زن بود اما فصل هشتم قدری درد و رنجی بیشتر از فصول دیگر بود. آنجایی که زهرا خانم از طرفی باید با شهادت پسرش کنار می آمد و از آن سمت باید کتک های همسرش را تحمل می کرد و از سویی باید همسرش را به هنگام آوردن خبر شهادت پسرش آرام نگه می داشت. در این نقطه با خوانش فصل هشتم متوجه می شویم خدا تا چه اندازه به این مادر صبر داده است.
در فرازهایی از فصل هشتم می خوانیم؛
یک روز امیر سر سفره ناهار بدون مقدمه خبر ثبت نام جبهه را گفت. قاشق از دست رجب افتاد. نگاه تندی به من کرد و رو به امیر اظهار داشت: می خوای بری جبهه؟ دیگه چی؟ حتما مامانت ساکتم بسته! هر جا می خوای برو، اما من راضی نیستم. برو ببینم خدا ازت قبول می کنه یا نه؟ امیر پرید و از پشت رجب را محکم بغل گرفت: بابا جون! اگر رضایت بدی برم جبهه، بهت پول میدن ها؟ بچه گول می زنی؟ پول نمی خوام. همین که گفتم؛ من راضی نیستم. با عصبانیت از سر سفره بلند شد و رفت مغازه. امیر خیلی دمق شد. گفتم مامان جان! نگران نباش بسپار به خدا، خودش همه چیز رو درست می کنه.
***
کنار رجب در مسجدالحرام نشسته بودم. زل زدم به کعبه. اشک می ریختم و نجوا می کردم. رجب زد به پهلویم و در گوشم اظهار داشت: زهرا وای به حالت اگر امیر رفته باشه جبهه، اون وقت من می دونم با تو. خدا خدا کن یه مو از سر بچه هام کم نشده باشه. بدون این که به او نگاه کنم رو به کعبه گفتم: خدایا زهرا تو خونه تو هم باید تنش بلرزه؟! عیب نداره من راضی ام به رضای تو. هر اتفاقی می خواد بیفته؛ فقط اینجا نه، بزار بگردیم تهران.
***
رجب آمد خانه با دیدن پاسدارها شستش خبردار شده بود. چند دقیقه زل زد به من. ترسیدم سکته کرده باشد. پلک نمی زد. طرفش خیز برداشتم. دهان باز کرد و اظهار داشت: به آرزوت رسیدی؟ دوست داشتی مادر شهید بشی، حالا خوبت شد؟ خیالت راحت شد بچه منو کشتی؟ امیر! امیر! امیر! امیر را صدا می زد و گریه می کرد. هرچند دقیقه یک مرتبه به من فحش می داد و نفسی تازه می کرد. به حرمت امیر سکوت کردم تا خودش را خالی کند.
***
تابوت امیر را دیدم. آرام به طرفش قدم برداشتم. کنار تابوت ایستادم. به پاسدار جوان گفتم: می شه تابوت رو باز کنی من بچم م رو ببینم؟ گفت نمی شه حاج خانوم! مسئولیت داره. فقط می تونم امانتی های شهید رو تحویل تون بدم. ساعت مچی و دوربین امیر را تحویلم داد. التماس کردم تا راضی شد برای یکی دو دقیقه در تابوت را باز کند. صورت امیرم مثل ماه شب چهارده می درخشید! تسبیح مخصوص نماز شب دور گردنش بود. چشم بستم و زبان دلم را باز کردم؛ سلام پسرم! سلام مامان جان. چقدر خوشگل شدی عزیز دلم! اون شمشیر ذوالفقاری که تو خواب دیدم، تو بودی جان مادر؟! در راه خدا رفتی… خدایا! از من قبولش کن. امیر جان! خیالت راحت گریه نمی کنم. دشمن شادت نمی کنم. امروز نمی بوسمت؛ این بوسه من باشه طلبم از تو برای روز قیامت در محضر حضرت زینب (س) و مادر پهلو شکسته ش؛ تابوت را بست و پرچ ایران را روی آن کشید. به سجده افتادم و گفتم: خدایا ممنونتم. تلاش کردم امانتی که به من دادی، سالم تحویلت بدم. شکرت که در راه خودت شهید شد. ***
فصل نهم از کتاب «قصه ننه علی» با عنوان «سلام آقا…» در ارتباط با روزهای بعد از شهادت پسر بزرگ زهرا خانم «امیر» است؛ عجیب ترین بخش این فصل کتک خوردن های زهرا خانم از همسرش رجب به سبب ترغیب پسرانش به جبهه چون رجب معتقد بود همسرش زهرا سبب شهادت پسرش شده است. بنابراین بعد از شهادت امیر، زهرا خانم کتک های بسیاری را از همسرش رجب می خورد. در بخشی از فصل نهم «قصه ننه علی» آمده است؛
بعد از شهادت امیر خدا صبر عجیبی به من عنایت کرد. شنیده بودم مادران شهدا وقتی خبر شهادت فرزندشان را می شنوند، حضرت زهرا (س) دستی روی قلب شأن می کشد و آرام می شوند. نمی دانم این حرف چقدر درست است؛ اما من این آرامش را با وجود سختی ها حس می کردم. دوست و آشنا دور رجب را شلوغ کرده بودند تا فشار کمتری را تحمل کند. امان از آن ساعتی که کسی در خانه نبود؛ رجب مرا به گوشه ای می برد و حسابی از خجالتم در می آمد. بیشتر از خودم نگران بچه توی شکمم بودم. چشمش را می بست و بی امان می زد. دست و صورتم را سپر بلا می کردم تا به مسافرم صدمه ای نرسد. حرصش را با زدن من خالی می کرد و دلش خنک می شد. می اظهار داشت: اگه مادر بودی، جلوش رو می گرفتی. از اولش معلوم بود ته این راهی که جلوی پای امیر گذاشتی چیه. تو فکر جنگ و جبهه رو انداختی تو مخ این بچه. تو بچه منو ازم گرفتی. تو...
اگر جوابش را می دادم، اوضاع زندگی ام از این هم بدتر می شد؛ باید سکوت می کردم. چاره ای نداشتم جز صبر و دندان روی جگر گذاشتن. من هم داغ سپر دیده بودم، جگرم سوخته بود. احتیاج به دلجویی شوهرم داشتم؛ اما تنها همدم شبهای پاییزی من مشت و لگدهای رجب بود. به خودم می گفتم: عیب نداره زهرا! داغ دیده، کمرش شکسته. اگه با زدن تو آروم می شه، بزار بزنه. همین که امیر شاهد غربت و تنهایی ام بود، آرامم می کرد. ***
از بس با رجب درگیر بودم، در نبودش هم کابوس های شبانه دست از سرم برنمی داشت. به این کابوس ها، فشار روحی صحنه هایی هم که می دیدم اضافه شده بود. روزی یک مشت قرص اعصاب می خوردم. اما اثری نداشت. دسته دسته لباس و پتوی خونی می آوردند. کنار کرخه به لباس ها چنگ می زدیم و جگرمان می سوخت. گاهی قطعات بدن شهیدی به لباس چسبیده بود. با ذکر صلوات و گریه تحویل برادرها می دادیم و آنها با رعایت احکام شرعی، دفن شان می کردند. شب ها کنار مادران شهدا می نشستیم و به خاطرات شان گوش می دادم. برخی از زن های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم انقلاب کرده بودند و باز هم خودشان را بدهکار انقلاب می دانستند. در مقابل آنها خجالت می کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم...
***
فصل دهم کتاب «قصه ننه علی» با عنوان آقای معلم در ارتباط با اعزام علی فرزند دیگر زهرا خانم است. در این فصل نویسنده از مخالفت های رجب نسبت به اعزام علی نوشته است. آنجاییکه رجب، زهرا خانم را کتک می زند و می گوید: آن یکی پسرم را از من گرفتی و دیگر این پسرم را از من نگیر. این فصل همچون دیگر فصول قصه پر رنج ننه علی است؛ صبر زهرا خانمی که صبورانه پای ایمان و اعتقاداتش ایستاد.
در بخش ابتدایی فصل دهم آمده است؛
نفهمیدم رجب از کجا سروکله اش پیدا شد. با عصبانیت فریاد زد: حالا نوبت علی شده؟ داغ اولی یادت رفته؟ انقدر تو گوش این بچه نگو جبهه جبهه! چرا دست از سر بچه های من بر نمی داری؟ تو پدر منو درآوردی! تو امیر منو…
از ضرب محکم سیلی سرم گیج رفت و خوردم زمین. علی دست رجب را گرفت و کمی به عقب هلش داد: مامان منو می زنی؟ مگه چی گفته؟ لباس علی را گرفتم و کشیدمش عقب. گفتم: تو دخالت نکن. دوست نداشتم حرمت پدر فرزندی شکسته شود. هر دو زیر دست و پایش کتک خوردیم تا قرار گرفت.
جرأت نمی کردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه می انداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش می آمد بچه های مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را می کردند که رجب به ما سخت نگیرد.
در بخش دیگری هم از فصل دهم «قصه ننه علی» می خوانیم؛
دو هفته از اعزام علی گذشت و خبری از او نشد. رجب شک کرد. مرتب سراغ علی را از من می گرفت؛ من هم پرت و پلا جوابش را می دادم: حاج آقا! بهت نگفتم دنبال بچه ت راه بیفت برو ببین چی کار می کنه؟ با کی میره با کی میاد؟ از بس بی خیالی و چسبیدی به اون مغازه که هم اکنون مشخص نیست این پسره کجاست! تو مردی باید دنبال پسرت باشی! به ما گفته معلم نهضته؛ تو نباید بری ببینی راست می گه یا نه؟! نباید تحقیق کنی سر از کارش در بیاری؛! تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته: آهان! این و بگو! علی رفته جبهه و از من مخفی می کنی! زهرا! زهرا! زهرا بابای منو از تو گور درآوردی با این کارات!
حالا وقت این بود دهانم را ببندم. بلند شد، دست انداخت و کمربند شلوارش را باز کرد. سرم را میان دستانم گرفتم و رفتم کنج دیوار. در این سال ها آنقدر کتک خورده بودم که می دانستم چه باید کنم تا کمتر صدمه ببینم. چشمم را بستم و با هر ضربه می گفتم: یا زهرا.


منبع:

1403/01/21
12:23:30
5.0 / 5
280
تگهای خبر: دین , سفر , شهادت , فرهنگ
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۶ بعلاوه ۳