قائم فرهنگ مهدویت
قائم : فرهنگ مهدویت

بنده های خودم هستند، به كسی هم ربطی ندارد!

بنده های خودم هستند، به كسی هم ربطی ندارد!

به گزارش قائم وقتی مادربزرگ زنگ می زد و با خبر آمدنش ما را ذوق زده می كرد حتما سؤال می كرد: چه می خواهید؟



بس كه دوستمان داشت، بس كه برای لبخندها و بالا پریدن ها و شادمانی مان دلتنگ بود. مادر ابرو بالا می انداخت و اشاره می كرد كه بگویید: خودتان را می خواهیم! اما دل توی دلمان نبود كه مادر بزرگ وقتی قربان صدقه مان می رود باردیگر بپرسد: چی می خواهید؟ و ما همه فكر و ذكرمان سوغاتی های رنگارنگ بود.
وقتی هم كه یكی دو روز بعد بابا می رفت ترمینال یا فرودگاه دنبالشان باز فقط چشممان دنبال سوغاتی ها بود و حتی وقتی مادربزرگ ما را بغل كرده بود و به سینه می چسباند باز هم از گوشه چشممان به چمدان و ساكش نگاه می كردیم كه بابا كجا می گذاردشان و باز هم وقتی دور هم می نشستیم و مادر چای می آورد بیتاب بودیم كه مادر بزرگ احوالپرسی هایش را بكند و چایش را بنوشد و حرفهایش با بزرگترها تمام شود و زودتر برود سراغ سوغاتی ها و مادربزرگ هم كه خوب این را می فهمید نشسته و ننشسته استكان چای را نصفه رها می كرد و می رفت می نشست كنار چمدانش و هر چی مامان حرص می خورد با محبت نگاهمان می كرد و می گفت من خسته نیستم، چای من دیدن این بچه هاست! و وقتی از سروكولش بالا می رفتیم و مامان ناراحت می شد و دعوایمان می كرد مادربزرگ اخم می كرد و می اظهار داشت: چه كارشان داری ؟ "نوه های خودم هستند"! آه كه چه قدر توی این یك جمله آرامش بود و چه قدر این عتاب و خطاب مادربزرگ برای ما امنیت داشت كه می اظهار داشت: "به كسی ربطی ندارد ! نوه های خودم هستند"!

آن وقت با مهربانی و لبخند سوغاتی ها را تقسیم می كرد، و آن چند روز كه مادربزرگ پیش ما بود سخت گیری های مادر و پدر هم قدری كم می شد چون یك بزرگتر قوی و مهربان بود كه می اظهار داشت: نوه های خودم هستند! و ما می دانستیم هر وقت بخواهیم خودمان را لوس نماییم می توانیم به آغوشش پناه ببریم. می اظهار داشت: این چند روز كه من اینجا هستم با این بچه ها كاری نداشته باشید!
مادربزرگ را دوست داشتیم به خاطر مهربانی هایش، به خاطر قصه هایش، به خاطر تحمل و مدارایش، به خاطر سوغاتی هایش و او خوب می فهمید كه گرچه خودش را دوست داریم ولی قد وقواره ما عمق مفهوم خودتان را می خواهیم نیست! این حرف گرچه از عمق جان مامان و بابا در می آمد اما برای ما تعارف بود، چون بچه بودیم!
... حالا حكایت ماست و پدری كه می گوید "ما عبدتك خوفا من نارك/ خدایا به خاطر ترس از آتش عبادت نمی كنم" و ما بچه هایی كه گرچه به تعارف می گوییم: "و لا طمعا فی جنتك/ به طمع بهشت عبادت نمی كنیم" اما چشممان دنبال چمدان سوغاتی هایی است كه قرار بوده با رسیدن ماه رجب گشوده شود و خدایی كه آغوش مهر و محبتش را باز كرده و برای همه ابرو بالا می اندازد و اخم می كند كه فضولی موقوف! چه كار دارید ؟ "الشهر شهری والعبد عبدی و الرحمة رحمتی/ ماه ماه من است و بنده هم بنده من و رحمت هم رحمت من است"!
هر كه را بخواهم - هر چه گنهكار و بدكار- می بخشم!
ما قد وقواره مان قد و قواره پدر امت امیر المؤمنین نیست كه بگوییم: خدا را برای خودش می خواهیم!

ما كودكان معرفت و ایمان، یكسال چشم به راه بوده ایم تا ماه رجب برسد و خودمان را برای خدا لوس نماییم و خستگی ها و دلتنگی هایمان را در آغوش محبت و لطفش بیاندازیم. یكسال منتظر ماه رجب بوده ایم تا خرابكاری ها و بدرفتاری هایمان را درست كند و ببخشاید. یكسال منتظر ماه رجب بوده ایم تا خدا با چمدان سوغاتی هایش برسد و مغفرت و رحمت و رضوان و غفرانش را بر سر و رویمان بریزد و بگوید: " بنده های خودم هستند، به كسی هم ربطی ندارد"!
در آستانه ماه رجب از همه دوستان ملتمسانه طلب و تمنای دعا دارم.

* انتشار یافته در كانال تلگرام نویسنده. ۵ اسفند ۱۳۹۸

1398/12/08
14:43:23
5.0 / 5
4401
تگهای خبر: عبادت
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۱ بعلاوه ۵