وقتی قاتل امام جواد(ع) راوی فضیلت های وی می شود
قائم: به گزارش قائم، نویسنده کتاب «یک خوشه انگور سرخ» ام فضل یعنی قاتل امام جواد (ع) را راوی داستانش کرده تا ضمن توصیف هم زمان قصر مامون و خانه امام، راوی فضیلت های جواد الائمه(ع) باشد.
به گزارش قائم به نقل از ایرنا امروز، سه شنبه ۶ خرداد مصادف با آخرین روز از ماه ذی قعده و سالروز شهادت امام محمد تقی(ع) است؛ امامی که در سال ۲۰۳ هجری قمری بعد از شهادت ثامن الحجج (ع) در سن هشت سالگی به امامت رسید و سن کم آن حضرت به هنگام امامت سبب شد برخی در امامت او تردید کنند.
جواد الائمه(ع) معاصر دو خلیفه عباسی یعنی مأمون و معتصم بود که در این زمان، امام توسط آنان به اجبار از مدینه به بغداد احضار شده و در آنجا زیر نظر قرار گرفت. در دوره امامت امام جواد (ع)، فرقه های اهل حدیث، زیدیه، واقفیه و غُلات فعالیت داشتند و آن حضرت با آگاه کردن شیعیان، مانع انحراف آنان و جذب شدنشان به این فرقه ها می شدند.
یکی از علل شهادت امام جواد(ع) به فرمان معتصم عباسی را میتوان حضور قوی و کارآمد آن حضرت در صحنه های علمی و برتری دانش آن حضرت دانست. چون این موضوع، ناتوانی خلیفه وقت را در مقابل امام جواد(ع) که بسیاری خلافت را حق آنان می دانستند؛ به نمایش می گذاشت و ضعف بنیه علمی دانشمندان درباری را هر چه بیشتر آشکار می ساخت. آن حضرت سر انجام با دسیسه معتصم و توسط زهری که همسرش ام فضل یعنی دختر مأمون به ایشان خورانید در چنین روزی در سال ۲۲۰ و در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید.
سال گذشته در گزارشی با عنوان «قاتلان امام جواد(ع) را بهتر بشناسید» به شرح حال مامون، معتصم و ام فضل پرداختیم و در مطلبی دیگر به بیان بعضی از کرامات ابن الرضا اشاره کردیم و در چارچوب یک گزارش، کتاب داستانی «مرا با خودت ببر» نوشته حجت الاسلام مظفر سالاری را بعنوان الگویی برای نویسندگان کودک و نوجوان معرفی کردیم. چون که رهبر انقلاب سال قبل از نقش فرزندان علی بن موسی الرضا(ع) یعنی امام جواد، امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام در گسترش تشیع سخن گفتند و لزوم پرداختن به زندگی و معارف این امامان در زمینه های مختلف تاریخی و هنری را گوشزد کردند.
اینک در گفت و گو با نویسنده کتاب یک خوشه انگور سرخ به داستانی دیگر از زندگی امام جواد(ع) می پردازیم که راوی آن ام فضل یعنی قاتل جواد الائمه (ع) است. فاطمه سلیمانی ازندریانی در این رمان تلاش کرده با نگاهی تازه به نقش ام فضل بعنوان یک شخصیت منفور و در عین حال ترسو و ناتوان در انتخاب میان خیر و شر، روایتی دست اول از زندگی امام هشتم و نهم را بیان کند اما هنر وی در روایت را باید در به تصویرکشیدن درون کاخ عباسی و هم درون ذهن خود بعنوان عضوی تراز اول از آن و هم ترسیم سیمای دو خلیفه عباسی از سویی و هم ترسیمی از سیمای امام شیعه و سیره و زندگی و منش اخلاقی او از طرفی دانست؛ تلفیقی که در چارچوب داستان بلند پیش از این کمتر در افق ادبیات داستانی رخ داده است.
سلیمانی پیش از این کتاب هم آثاری داشته است؛ همچون کتاب به سپیدی یک رویا که در رابطه با حضرت معصومه(س) است یا کتاب طلوع روز چهارم که به روایت ورود فاطمه بنت اسد به خانه خدا و استقبال چهار بانویی که به استقبال مادر حضرت علی (ع) می روند، مختص کرده است. او همینطور در رمان ستاره می بارید، به زندگی زنانی پرداخته که در پشت جبهه های دفاع مقدس، نقش های بی صدای خویش را با عشق و ایثار به انجام رساندند.
کتاب یک خوشه انگور سرخ از جانب انتشارت نیستان در 197 صفحه انتشار یافته است. سلیمانی در رابطه با علت نگارش این کتاب به خبرنگار معارف ایرنا اظهار داشت: هنگامی که کتاب به سپیدی یک رویا را می نوشتم، در رابطه با زندگی ائمه هم عصر حضرت معصومه(س) پژوهش می کردم و زندگی امام جواد (ع) به قدری برایم جذاب بود که مطالعات بسیاری را در این حوزه شروع کردم و در نهایت سبب شد تا رمان یک خوشه انگور سرخ را بنویسم. در واقع پیش از اینکه کتاب به سپیدی یک رویا را بنویسم، به قدری علاقمند به شخصیت امام جواد(ع) شدم که نتوانستم در رابطه با آن حضرت ننویسم.
وی در پاسخ به این سؤال که چرا ام فضل را بعنوان راوی داستان برگزیده، اظهار داشت: باید یک نفر را انتخاب می کردم که هم قصر مامون را روایت کند و هم منزل امام را و از سوی دیگر دوست نداشتم از سوی یک سوم شخص این داستان را بنویسم. البته نظرات مثبت برخی خوانندگان را در این حوزه دیدم. مثلاً بعضی با خواندن این رمان به زندگی امام جواد(ع) علاقه مند شده بودند که این نکته برای من هم جذاب بود.
این نویسنده افزود: بعضی از خوانندگان هم تعجب می کردند که چرا ام فضل راوی داستان امام جواد (ع) است ولی همین شخصیت منفی بعنوان راوی کتاب بر خوانندگان تأثیر گذاشته بود.
وی به بعضی از کرامات امام جواد(ع) در کتابش اشاره نمود و اظهار داشت: ذکر برخی از معجزات امام(ع) برای خوانندگان جذاب بود. مثلاً جایی که مامون یک ماهی در دست می گیرد و می خواهد امام را آزمایش کند یا وقتی که درخت زیتون بارور می شود یا بامداد حیرت انگیزی که مامون فکر می کرد، امام جواد(ع) را به قتل رسانده درحالی که این گونه نبود.
اینک قسمتهایی از کتاب را مرور می کنیم:
(ام فضل خطاب به عینا یک شخصیت خیالی و یکی از همسران مأمون که به خاندان ارادت دارد): همسر و فرزند پسرعم ما رنج زیادی متحمل شده اند. هم غم از دست دادن ابوالحسن، هم رنج سفر. به دیدنشان برو و از طرف ما خوش آمد بگو و وسایل آسایش شان را فراهم کن.
عینا با تمام صورت لبخند زد.
- به دیده منت. امر، امر خلیفه است. چه زمانی به بغداد می رسند؟
- آنها حالا در بغداد هستند.
- در بغداد هستند؟ گمان نکنم به بغداد رسیده باشند. راه مدینه تا بغداد راه درازی است. چه کسی اطلاع داده که آنها در بغدادند؟
پدر آه بلندی کشید و اظهار داشت: خودم ابوجعفر را دیدم. با چشمان خودم محمد بن علی را در کوچه های بغداد دیدم.
عینا لبخند زد. درحالی که شیطنت از لبخندش می بارید، اظهار داشت: پس کودکی که جناب معتصم را رنجانده، ابن الرضا بوده....
پدر ابرو در هم کشید و یک خوشه انگور برداشت: او کسی را نرنجانده، معتصم از دانایی او به خشم آمده.
- از دانایی ابوجعفر؟
- آری از دانایی او.
- این چه دیداری بوده که در کوچه و درحال گذر به بحث و مباحثه نشسته اید؟
- مباحثه نبود. امتحان بود.
پدر نگاهش را به طبق انگور دوخت. من و عینا هر دو در انتظار شنیدن ادامه ماجرا بودیم اما هیچ کدام جرات شکستن این سکوت ناخواسته را نداشتیم.
پدر به انتظار تمام کرد.
- امروز دیدمش. قبل از خروج از شهر.
و باز سکوت و باز انتظار و باز شکستن سکوت...
- همراه کودکان مشغول بازی بود. شوکت و هیبت سربازان، بزرگان را هم به وحشت انداخته بود. همه کودکان با دیدن کوکبه ما فرار کردند اما او همان جا ایستاد.
ادامه سخنش با آهی عمیق آمیخته شد...
- او همانجا ایستاد. با چهره ای گندم گون و ابروانی باریک و پیوسته. چشمان سیاهش چنان نافذ بود که بر خود لرزیدم. دندان هایش یک رشته مروارید سپید و منظم. نگاهش به اندازه نگاه پدرش نافذ بود. لحظه ای شک بر دلم افتاد که شاید او ابوالحسن است در چهره شباب و جوانی.
عینا پرسید: از کجا او را شناختید؟ شاید کودک دیگری بوده و شما...
غضب نگاه پدر باردیگر دامن عینا را گرفت اما کلامش بدون خشم و آمیخته با حسرت و اندوه بود.
- چنان از جلالت و متانتش تعجب کردم که پرسیدم «تو چرا همانند دیگر کودکان، از سر راه من کنار نرفتی؟» میدانی چه گفت؟
من و عینا سر تا پا شوق شنیدن بودیم.
- اظهار داشت: ای خلیفه! راه تنگ نبود که لازم باشد آنرا برای تو باز کنم. خلافی هم مرتکب نشده بودم که بخواهم از تو فرار کنم و گمان نمی کنم تو کسی را بدون جرم، عقوبت کنی.
در عجب بودم که چرا پدر به جای خشم از جسارت آن کودک این چنین به حیرت آمده. پدر را هیچگاه این گونه حیرت زده ندیده بودم. عرق از پیشانی گرفت...
- عینا... عینا...! همان لحظه دلم گواهی داد که این کودک خردسال، ابن الرضا است. جز او چه کسی می تواند در مقابل من قد علم کند و با این فصاحت سخن بگوید؟ کودکی خردسال که به مانند مردان دنیا دیده سخن می گوید. با علم به اینکه او فرزند علی بن موسی است، نامش را پرسیدم. گفت «محمد» پرسیدم «پدرت کیست؟» پاسخ داد «علی بن موسی» خطا نکرده بودم. صلابتش به صلابت پدرش می مانست. (صفحات ۱۵ و ۱۶)
منبع: قائم
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب